حامدفلاحی
داستان نویسی وعکس های شخصی
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:, توسط حامدفلاحی |

این روزها تنم گرمی یک اغوش میخواهد

با طعم عشق نه هوس

لبانم خیسی لبانی را میخواهد

با طعم محبت نه شهوت

صورتم نوازش دستی را میخواهد

با طعم ناز نه نیاز

تنی را میخواهم که روحم را ارضا کند نه جسمم را. . .(!)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

105aSMxT.jpg

سلام مونا خانوم :"سلام دوستای گلم

مونا خانوم نه اومدم بحث کنم نه اومدم خودمو خوب جلوه بدم

فقط اومدم حلالیت بطلیم

فقط اومدم بگم دارم واسه همیشه میرم از این دنیای پر از کثافت

درسته دوستان ادم بده داستان عاشقانه مصطفی و مونا. من بودم

من بودم که مونا اذیت میکردم .

من بودم که عشقی نسبت به اون نداشتم

من بودم که محبت واقعی نشون مونا ندادم و فقط از غم حرف میزدم

من مرد خوبی نبودم .اصلا اینطور بگم مرد نبودم واست

دیگه از امشب واسه همیشه راحت میشیم از دست هم

دیگه بدون هیچ غم غصه ای زندگی میکنی چون میرم از زندگیت بیرون

دیگه نمیام وب از امشب به بعد

مونا خانوم این وب مال خودت باشه ازین به بعد

خیلی حرفا تو دلم هست ولی دیگه چیزی نمیخوام بگم

فقط سکوت میکنم و میرم پی کارم

راستی 1391/12/29  تولد وب و به همه تبریک میگم

دوستان گلم پیشاپیش عید تونم مبارک

مونا خانوم عید شما هم مبارک

ایشا الله همتون سالی پر از موفقیت و خوشی داشته باشید

خوبی بدی حرف بد  هر چی زدیم به بزرگیتون ببخشید

به قول شاعر و مونا که میگن

زندگی اجباریست ...زندگی در گرو خاطره هاست

منم واسه همین چندتا از عکسای پر از خاطرمون تو ادامه مطلب میزارم

مونا خانوم انشا الله ی شوهر خوب گیرت بیاد که بدی های منو جبران کنه

ایشا الله یکی باشه که محدودت نکنه

یکی باشه که مثل من هر دقیقه باهات دعوا نکنه

خلاصه یکی باشه که دوست داشته باشه و عاشقت باشه

منم تا عمر داشته باشم دعا میکنم و از خدا خوشبختیتو میخوام

این سالی که داره میاد واست سالی پر از عشق و محبت ارزو میکنم

امید وارم همیشه لبخند زیباتو رو لبت داشته باشی

دوست دارم گلم..دیگه عشقمم مثل اون گل لای کتابت

که واست خریدم خشک کن تو وجودت و منو فراموش کن

تو گل سفید من بودی و همیشه واست گل قرمز خریدم

هر موقع دلت برام تنگید به هدیه هام نگاه کن

یا برو پاتوق عشقولی مون ( فرهنگ سرا )

بدون دل منم اونجاست..

ائنجا بری درد دل کنی دلم میشنوه و جوابتو میده

پس حد اقل به احترام عشقمون ماهی یک بار برو اونجا و

به یاد من باش و واسه هر دوتامون دعا کن

بدون دوست دارم ..عشق اول و اخرمی ..قول میدم

مواظب خودت باش خانومی من

خدافظ

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:

 

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم  ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم  من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای  ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره .

فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش .

کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه.

کیارش  به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز  زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم  . سانازم با استرسی که داشت  با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن .

 

کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه

 

کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم ))

ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن  من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم))

کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم))

ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

داستان عاشقیدخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه
فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت
عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال
ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود
::

معنای خوشبختی این است در دنیا کسی هست که بی اعتنابه نتیجیه
دوستت دارد
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

وقتی کسی رو دوست داری. حاضری جون فداش کنی حاضری دنیا رو بدی فقط یک بار نگاهش کنی.


به خاطرش داد بزنی.به خاطرش دروغ بگی.............رو همه چیز خط بکشی حتی رو برگ زندگی.

وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه........فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه.

قید تموم دنیا رو به خاطر اون میزنی..........خیلی چیزا رو می شکنی تا دل اون رو نشکنی.

حاضری که بگزری از دوستای امروز و قدیم.........اما صداشو بشنوی شب از میون دو تا سیم.

حاضری قلب تو باشه پیش اون گرو..........فقط خدا نکرده اون یک وقت بهت نگه برو.

حاضری هر چی دوست نداشت به خاطرش رها کنی..........حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی.

حاضری هر جا که بری به خاطرش گریه کنی..........بگی که مهتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی.

وقتی کسی تو قلبته یک چیز قیمتی داری...........دیگه به چشمت نمیاد اگر که ثروتی داری .

حاضری هر چی بشنوی حتی اگر سرزنشه.........به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه.

حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش کنی..........پشت سرت هر چی میگن چیزی نگی گوش کنی.

حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس............وقتی کسی رو دوست داری معنی نمیده دیگه ترس

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

این روزا اگه به یکی بگی که تلفنی عاشق یه دختر شدی بهت میخندن ولی نمی دونن که تلفن یکی از راههاییه که به شناخت منجر میشه و بعضی وقتا عاشق همون به اصطلاح دوست دختر میشی و شب و روز به فکرش هستی و احساس عجیبی بهت دست میده ولی عقل مردم تو چشمشونه و میگن تلفنیه...

لطفا تا آخر بخونین ضرر  نمیکنین

میخوام موضوعی رو براتون بگم که شاید تو زندگی همه تون پیش اومده باشه ولی یا خودتون بیخیال شدین یا هم اینکه به خاطر موقعیتی که داشتین بیخیال شدین منظورم از موقعیت اینه که یا وضع مالی تون خوب نبوده یا طرفه مقابلتون مال یه جای دور بوده که وقتی به سختی هاش فکر کردین خود به خود منصرف شدین و با خودتون گفتین که من می تونم همین جا ازدواج کنم و خوشبخت بشم کی میره این همه راهو یا هم فکر کردین که طرف مقابلتونو نمیشناسین شاید آدم هوس بازی باشه و صدتا دوست داشته باشه و جلوی تو داره فیلم بازی میکنه و یا هم فکرای زیادی که شما رو از رفتن به سراغ کسی که تلفنی باهاش آشنا شدی نگه میداره و نمیزاره که دلتو بزنی به دریا ولی وقتی که باهاش حرف میزنی می بینی که واقعا دوستش داری و طرف مقابل هم همین علاقه رو به تو داره و اینو تو حرفاش میتونی حس کنی و از اینکه نمیتونی برای همیشه برای خودت داشته باشیش واقعا ناراحت میشی و شاید هم افسردگی بکیری که انشاالله این مریضی نصیب هیچ کس نشه .

خب حالا میخوام در مورد پسری حرف بزنم که همین مساله براش پیش اومد این عین واقعیته بدون رویا یا خیال من یه دوست داشتم که عین پسرای دیگه اهل خوش گذرونی بود میدونید که چی میگم این دوستم اسمش علیرضاست ، علیرضا یه بچه ای بود که بعضی موقعها از قرص های روانگردان استفاده میکرد یه بچه خوش قیافه سفید و هیکلی تیپش هم خوب بود کلا دوست داشتنی بود در ضمن دیپلمه بود و دانشگاه هم قبول نشده بود و اهل کار و این حرفا هم نبود بیشتر وقتشو با دوست دختراش میگشت و وقتی با این دختر بود بهش می گفت که من هیچ کسو بغیر از تو دوست ندارم و برعکس... یه روز که با هم تو پارک بودیم گفت من امروز با یکی از دوست دخترام بحثم شده و دیگه با هیچ دختری نمیخوام رابطه داشته باشم گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه بهم خیانت کرد من هم گفتم خب تو هم به همه دوستات خیانت میکنی از این حرفم ناراحت شد گفت من پسرم و می تونم بی خیال شم و دور هیچ دختری نرم ولی اون دختره و اگه بخواد بیخیال شه پسرا نمیزارن و اذیتش میکنن البته دروغ هم نمی گفت بعد من بهش گفتم خودمون دوست داریم با همه دخترا رابطه داشته باشیم بعد میخوایم یه دختری گیرمون بیاد که آفتاب مهتاب ندیده باشه من واقعیت رو میگفتم ولی اون خوشش نمی یومد به خاطر همین بی خیال شدم بعد روی یه نیمکت نشسته بودیم که علیرضا با گوشیش همین جوری شماره ای رو گرفت گفت میخوام مزاحم شم این کار هر روزش بود که مزاحم مردم شه و مردم رو سرکار بزاره از قضا این شماره یه دختر بود که وقتی گرفت علی حرف زد ولی اون دختر اصلا هیچی نگفت و قطع کرد این کار باعث شد علی دوباره شمارشو بگیره ولی به همین ترتیب اون دختر حرف نمی زد ما از این جا فهمیدیم دختره چون اگه پسر بود حرف میزد اینم یه راهه جذاب شدن واسه دخترا، چون حرف نمی زد علی عقده ای شده بود و می گفت من باید با این دختر دوست بشم اون روز حرف نزد همین جوری ادادمه داشت تا تقریبا دو هفته دکتر انوشه راست میگفت که خودتون رو جلوی اصرار قرار ندین چون آخر قبول می کنی بعد از دو هفته گفته بود که چرا ولم نمی کنی چرا دست از سرم برنمی داری؟ چی میخوای از جونم علی هم گفته بود که من دوست دارم با دختری مثل تو آشنا بشم دختر هم گفته بود من نمیخوام برو گم شو از این حرفا اکثر دخترا هم همین جوری حرف می زنند ولی علی که ول کن نبود و همین جوری مزاحمش میشد تا این که یه روز اومد پیشم و گفت مژده بده که باهاش دوست شدم من باورم نمی شد دختری با اون اخلاق دوست شده باشه پیاماشو که دیدم باورم شد بهش گفتم حالا کجاییه؟ گفت تبریزی گفتم ای خاک بر سرت که شانس هم نداری آخه ما بندرعباسی بودیم گفتم بعد از دو هفته جون کندن حالا باید بی خیال شی اون گفت چرا بی خیال همین جوری باهاش حرف می زنم و سرکارش میزارم که میام تبریز می گیرمت منم گفتم ای خاک بر سرت دیوونت بکنند که اینفدر احمقی اینو که گفتم نزدیک بود دعوامون بشه چون اصلا طاقت این حرفا رو نداشت و کسی جرات نداره اینجوری باهاش حرف بزنه ولی ما چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی بهم نمی گفت بخاطر همین من زیاد سر به سرش میزاشتم گفتم چرا میخوای با احساساتش بازی کنی گفت بخاطر اینکه اینفد منو عذاب داد تا حرف زد منم چیزی نگفتم دیگه تا چند ماه همین جوری حرف میزدند جوری شده بود که هزینه کارت شارژای علی سربه فلک کشید تا اینکه علی آقای ما به دختره وابسته شده بود و نمی تونست بیخیال بشه جوری به دختره وابسته شده بود که قید دخترای دیگه رو زده بود با وجود این که دختره پیشش نبود و راحت می تونست با دخترا رابطه داشته باشه ولی این کارو نمی کرد و با تمام دوستاش به هم زده بود من فکر میکردم دروغ میگه ولی فهمیدم نه بابا واقعا عشقش پاکه یه روز واقعا اشکش دراومده بود گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت به خاطر اینکه بابای دوستش دست رو دوستش بلند کرده من خندم گرفت یکی زدم پس گردنش گفتم به تو چه حتما یه کاری کرده که باباش اونو زده ، علی گفت درست حرف بزن اون میخواد زنم بشه گفتم این غلطا به تو نیومده گفت به خدا می خوام بگیرمش منم گفتم آخه بدبخت تو چی داری که میخوای زن بگیری اونم یه دختری که مال تبریزه علی گفت اونم سطح زندگیشون مثل خودمه پولدار نیستند ولی دستشون به دهنشون میرسه من گفتم بابا تو اونو نمی شناسی خانواده شو نمی دونی چه جوری هستند بعدشم از کجا معلوم پدرمادر تو و اون راضی بشن علی گفت پدر مادر من راضی میشن از طرف اونم قراره حلش کنه گفتم تو اصلا اونو ندیدی گفت اینترنتی عکسشو برام فرستاده دختر قشنگیه گفتم چه جوری شد که اینقد خرابش شدی گفت از خودش گفت که چه جوری زندگی میکنه و با سختی شهریه ی دانشگاهشو جور میکنه و چقدر تنهاست بخاطر همین شبا که با هم حرف می زنیم و با هم درد دل میکنیم هر دومون اشکمون درمیاد و خیلی از شبا با هم گریه میکنیم بخاطر همین میخوام پیشم باشه که دیگه نه باباش  و نه هیچ کس دیگه اذیتش کنه و تو آسایش باشه و بهش محبت کنم من گفتم یه جوری حرف میزنی که انگار میلیونری آخه بدبخت تو که نه سرکاری نه مدرک درست و حسابی داری پول شارژتم از بابات میگیری چه جوری بهش آسایش و آرامش می دی علی گفت همه چیز که به پول نیست پیشم باشه انقد بهش محبت میکنم که تمام درداشو فراموش کنه گفتم برو که میترسم منو هم عاشق کنی ولی خیلی دلم به حالش سوخت بهم میگفت که خیلی دوستش دارم منم که دیدم واقعا دوستش داره دیگه سربه سرش نزاشتم یکسال هین جوری گذشت تا اینکه یک روز علی گفت بامادر دختره و با پدرش حرف زده اینجا بود که فهمیدم علی واقعا جدی گرفته یه روز علی خیلی عصبی بود که اومد پیشم گفتم چی شده ؟ گفت یه پسری زنگ زده و بهش گفته که من دختره رو دوست دارم و پاتو از زندگی ما بکش بیرون علی هم گفته بود که اگه میخوای از روی کره زمین پاکت کنم دوباره بگو واقعا راست میگفت چون تو دعوا چند نفر رو فراری میداد و بعدش از دختره پرسیده بود که این پسری که بهش زنگ زده کی بوده دختره هم گفته بود که این پسری که بهش زنگ زده خاطرخاهشه ولی اون دوستش نداره اینجا بود که تخم شک تو وجود علی کاشته شد و میگفت نکنه با این پسره رابطه داشته باشه و هزار تا فکرای خراب دیگه که به سراغ هر پسری امکان داره بیاد یه توصیه به دخترا هیچ وقت کاری نکنید که معشوقتون بهتون شک کنه چون با تمام اینکه دوستتون داره بیخیالتون میشه من گفتم نترس برو برای یه بار هم که شده ببینش و بشناسش یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه اسب میخوای بخری یالشو ببین زن میخوای بگیری مادرشو بعد از تقریبا یکسال و نیم پدر و مادر علی راضی شدن که برن و با خانواده دختره آشنا بشن اینجا بود که علی با خانوادش رفتند و کارو یکسره کردند بعد از چند بار دیدوبازدید قرار خواستگاری گذاشتند البته خیلی از دردسرای خودشو داشت اینجا بود که علی و مینا خانوم تونستند با هم برند زیر یک سقف و الان باهم ازدواج کردند و زندگیشون هم خوبه تبریز زندگی میکنند و علی هم همون جا تو یه شرکت مشغول به کاره بعضی وقتا میان بندرعباس ماهم یه سری بهشون میزنیم اسم مینا رو نمی گفتم تا پسرا از فضولی دق کنند حالا نتیجه می گیریم که تلفن هم میتونه یکی از راههایی باشه که به ازدواج ختم میشه ولی دلیل هم نمیشه که فکر کنی همه رابطه های تلفنی به ازدواج ختم میشن.

چند تا سوال :

1 – آیا رابطه های اینترنتی و تلفنی که به ازدواج ختم میشن چنددرصدشون موفق آمیز هستند؟

2 – آیا تو دوستان وآشناهای شما کسی رو میشناسید که این جوری ازدواج کرده باشه؟ اگه خواستید شما به شماره ی تماس من که تو وبلاگ هست تماس بگیرید یا در قسمت نظرات نظر خودتون رو بنویسید.

3- به نظر شما چه ازدواجی موفقیت آمیزه؟ شما موفقیت رو تو چی می بینید؟         

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, توسط حامدفلاحی |

گاه نَ فقط دلت,نَ فقط عقلت,بلکه تک ب تک سلول های بدنت میدانند ک باید رفت...نباید بود...نباید ماند... اما میمانی... نمیتوانی دل بکنی و بروی... انسان است دیگز,خُل میشود گاهی,احساساتی میشود گاهی...انسانم دیگر...خل میشوم گاهی...احساساتی میشوم گاهی... تو بگو "خاکستری"...تو بگو چرا من میدانم و میمانم...تو بگو چرا میدانم و نمیروم... تو ک هستی...تو ک میبینی...او ک لحظه ب لحظه ی این مکانِ جغرافیایی را از حفظی... میبینی خاکستری? فکرش را

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.